داستان درخت پیر
نویسنده:احمد حسن زاده
مهندس اندکی به ساعتش خیره شد و بعد به مردمی نگاه کرد که با بیل و کلنگ از سمت روستا به سویش میآمدند. درختی پیر و تنومند در میانه راه بود. عمر درخت به اندازه کوههایی بود که در میان آنها بزرگ شده بود. پرندههای بیشماری روی درخت جیکجیک میکردند. مهندس نگاهی به کارگرانش کرد و ماشینآلاتی که برای راهسازی پشت سرشان قطار شده بود. درخت سر راه جاده قرار گرفته بود و باید از بیخ و بن قطع میشد.مردم رسیدند. کدخدای آبادی پیش آمد و به مهندس سلام کرد.
مهندس پرسید: برای چه به اینجا آمدهاید؟
کدخدا گفت: آمدهایم سهم آب درخت را بدهیم.
ـ سهم آب این درخت؟
ـ بله، ما سه ساعت از آب قنات ده را در ماه برای این درخت وقف کردهایم. آمدهایم برای این درخت پیر جوی آبی از اینجا تا قنات بکشیم.
مهندس دیگر چیزی نگفت. سمت درخت رفت و دستی به پوست قطور آن کشید. حس خوبی در وجودش جوانه زد و برای لحظهای به یاد مادرش افتاد. با خودش گفت: «چند وقت است مادرم را ندیدهام؟»
بعد برگشت، به کارگرها نگاهی انداخت و گفت: «مسیر را اشتباهی آمدهایم. ادامه جاده از پشت آن تپه است.» و به تپهای در دوردست اشاره کرد. به کدخدا گفت: پس بگذارید ما هم چند ساعتی را وقف کشیدن جوی برای این درخت بکنیم.
کدخدا خوشحال شد و صورت مهندس را بوسید. ماشینآلات شروع به کار کردند و کارگران سخت مشغول کار شدند. تا ساعتی دیگر جوی آب به درخت میرسید. مهندس تصمیمش را گرفته بود. میخواست بعد از اتمام کار به شهرش برگردد . ماهها بود که مادرش را ندیده بود.