راننده

از ویکی خیر
پرش به: ناوبری، جستجو

ثریا قنبری عدیوی

تازه ماشین خریده بودم، یه سمند سفید که عاشقش بودم. چون برای بدست آوردنش خیلی سختی کشیدم.

اون روز هوا آفتابی بود. عجله داشتم که به جلسه برسم، اما ترافیک پنج شنبه بدجوری مانع می شد. اما این بار چراغ سبز بود و ما هنوز منتظر. درخت های اون خیابون نسیم خنکی داشتن که انتظار رو آسون تر می کردن و آسمون آبی. احساس می کردم امروز حتما روز خوبی خواهد بود. حالم خوب بود. تا اینکه پسری که منو یاد نوجوانی های خودم می انداخت اومد جلو، پسری که توی دستاش به جای کتاب، وسایل شستن و تمیز کردن ماشین بود.

ـ آقا شیشه ماشینو برق می ندازم. سکوت کردم. حالم دگرگون شد.فکرم رفت پی سال ها قبل، دست فروشی و التماس و بعدشم... هرچی بدست می آوردیم به صاحب کار می دادیم. حرف های صاحب کار یادم می اومد و همه وجودم درد گرفت. پسر نوجوان دوباره گفت: آقا تو رو خدا! صداشو می شنیدم اما نمی تونستم جواب بدم. روزهای بدی داشتم، تابستان و زمستان گل به دست، پشت تمام چراغ های قرمز ایستادم و التماس کردم.

از گل بدم می آمد، حتی زیباترین شان حسی در من ایجاد نمی کرد، برای همین هیچ وقت نتوانستم برای فروغ، که دو سال پیش عاشقش شدم، گل بخرم و او هیچ وقت نمی فهمد چرا از گل هایی که همه اینقدر دوست دارند بیزارم!

صدای رییس بدجنسم در گوشم تکرار شد، آهای نکبتی، پولو رد کن بیاد! حیف نون! آخ! چقدر درد داشت!

من به پسر نوجوانی فکر می کردم که در سال ها پیش جا مونده بود. دیدم اون پسر کلافه و درمانده میان ماشین ها بی حرکت ایستاده. اتوبوسی که پشت سرم ایستاده بود با صداش منو هم کلافه کرده بود. گرم بود. دیگه متوجه نسیم خنک درخت ها نبودم، فکر پسرک بودم. اون روزها با خودم قرار گذاشته بودم که هیچ وقت به این بچه ها پول ندم و شاید همه اون راننده ها هم همین طور. چه راننده اتوبوسی که روی اعصابم بود و چه اون پراید سفید و پارس نوک مدادی و حتی اون ماشین شاسی بلند که اسمشو نمی دونم با من هم عقیده بودن که هیچ کدوم نگذاشتن پسر از راه برق انداختن شیشه ماشین ها به پول برسه. نمی دونم. اما من دردشو کشیده بودم. می خواستم برای این پسر کاری کنم که خودم آرزشو داشتم. ترافیک کم کم روان می شد. باید به پسر می گفتم سوار شه تا با هم بریم رستوران و یه دل سیر غذا بخوریم. بعدشم یه لباس و یه دل خوش. حتی اگه کوتاه باشه؛ اما اون پسر بخنده...

نزدیکش شدم و گفتم: سوار شو جوون، کارت دارم.

لبخندی که روی لب هاش بود خشک شد، ترسید، گفت: چرا؟!

ـ بریم با هم غذا بخوریم، بگردیم!

ـ نه آقا ممنون، اگه تا شب پنجاه تومن جور نکنم نه مادرم دارو داره نه سمیه می تونه مداد رنگی بخره.

دلم آتش گرفت، زیر قولی که به خودم داده بودم زدم، یه تراول پنجاه تومنی از داشبورد در آوردم، بهش دادم و گفتم: برو داروهای مادرتو بخر، اما از این پول هیچی به رییست نده، قول بده.

صدای بوق ماشین های پشت سر کلافه ام کرد، گاز دادم و رفتم و صدای پسر را نشنیدم. نمی دانم قول داد یا...