راهِ دورِ سرسبز

از ویکی خیر
پرش به: ناوبری، جستجو

نویسنده:احمد حسن زاده

سه روز مانده به عید

نمیدانم موعدی که برای بابا تعیین کردهاند برای چه زمانیست، اما امروز دیدم که آقای زرگری آمد در خانه. همینکه زنگ در به صدا درآمد، بابا فرز پا شد و رفت دم در. بعد دیدم که بابا رفت بیرون در و آنجا داشت چیزهایی به آقای زرگری میگفت که درست نمیشنیدم. مامان رفت تو آشپزخانه و جوری وانمود کرد که یعنی کار میکند و میخواهد ظرفها را بشوید؛ اما من میدانستم که گوشش به در بود و بابا و آقای زرگری. آبجی هم رفت تو اتاق خودش که مثلا خیاطی کند. این روزها خیلی دلنازک شده و پقی میزند زیر گریه. بعد صدای آقای زرگری بلند شد. داشت تند تند حرف میزد و صدایش تو گوشم کِش میآمد و مدام هم میگفت: «خیلی هنر کنم تا پنجم عید آقای عزیز.»

بعد هم آقای زرگری رفت و بابا آمد تو هال و اصلا هم به من نگاه نکرد. بابا که نشست روی مبل، صدای آبجی را شنیدم که از اتاقش بیرون میآمد، داشت گریه میکرد. بابا بیشتر رفت تو خودش و گردنش را فرو برد تو یقهاش. مامان از آشپزخانه بیرون آمد و رفت تو اتاق آبجی. تلویزیون داشت تصویر پلنگی را نشان میداد که برای شکار کمین کرده بود. شکارش خیلی دور بود، خیلی دور، اما من میدانستم، میدانستم که حتما شکارش میکند. بار سوم بود آن را میدیدم. مامان از اتاق بیرون آمد بابا را صدا کرد. بعد هم آمد سمت من و بیهیچ حرفی زیر پتو را گرفت. بابا هم آمد و بلندم کردند. وقتی نشستم روی ویلچر، پلنگ به شکارش نزدیکتر شده بود. دیگر چیزی نمانده بود که خیز بردارد بهسوی شکارش. آمدم دست بابا را لمس کنم، اما به فرمانم نبود. حالا چندوقت میشد، پنج ماه، شش ماه؟ نمیدانم، اما دیگر داشت از خاطرم پاک میشد که آخرین بار کی توانسته بودم دست بابا، مامان یا آبجی را بگیرم. تمام شب بیدار بودم. تو دو ماه گذشته شبها به سختی خوابم میبرد. از وقتی آن قلوه سنگ دستهایم را رها کرد و آمد تو سینه و حالا گاهی بالا میآید، میآید تا گلو و حتی تو دهان هم میآید، بعضی وقتها، راه نفسم را بند میآورد و خواب را فراری میدهد. اما بابا میداند و تلویزیون را برایم روشن میگذارد. مامان هم گاهبهگاه میآید و بهمن سر میزند. بعضی وقتها هم آبجی میآید و مینشیند کنارم. مثل آنشب که چراغ اتاقش سوخت و نداشتیم عوض کنیم و آمد زیر نور تلویزیون درس خواند. بابا انگاری مثل من شده، خوابش نمیبرد. خیلی وقت است که شبها دیر میخوابد و همش تو هال راه میرود. اما من پلکهام را میبندم که نبیند من بیدارم. با اینحال صدای زمزههایش را میشنوم. پلکها را هم میگذارم. پلکها هنوز به فرمانم هستند.

دو روز مانده به عید

از صبح مامان دست به کار میشود. خانه را چندین و چندبار جارو میکشد. آبجی هم خانه را گردگیری میکند. وقتی مامان و آبجی از روبرویم رد میشوند، میبینم که چشمهاشان تَر است. میخواهم چیزی بگویم، اما زبان و دهانم حالا مدتهاست که دیگر به اختیارم نیست. اما اشکها میآیند تا پشت پرده پلک، پلکها هنوز به اختیارم هستند. پلکها را دوباره هم میگذارم. کارشان که تمام میشود میآیند سراغ من. ویلچر را تا دم در حمام هل میدهند و بعد بابا را صدا میکنند. بابا میآید و با ماشین موزِر، ریش چند روزهام را کوتاه میکند. بابا فکر میکند من نمیفهمم، اما من میدانم، میفهمم که اشک میریزد و چیزهایی با خودش میگوید. اما گوشها، چند وقت است که نیمهجان شدهاند؟ نمیدانم. شاید سه تا چهارماه است که دیگر صداها را واضح نمیشنوم. تا یک ماه پیش بهتر بود، اما حالا صداها کش میآیند و جایی در دوردستها گم و نامفهوم میشوند. دوباره مرا گذاشتهاند جلوی تلویزیون. آبجی لباسهایش را عوض کرده و لباس سفیدِ خوشگل پوشیده. میآید کنار من و سرم را میبوسد. تلویزیون دارد تصویر مردی را نشان میدهد که با حرارت سخنرانی میکند. جمعیتی فریاد میزنند و تشویق میکنند. بعد تصویر قطع میشود و جادهای نمایان میشود. صداها کِش میآیند. مثل این است که موزیسینها همه با هم آرشه میکشند و نتها کش میآیند. جاده ادامه دارد. تپهها و کوهها را دور میزند و وارد دشتی میشود. جاده، چقدر جاده را دوست دارم. آخرین بار کی بود؟ آخرین بار کی جادهای را طی کردم؟ بعد آدمها میآیند و آبجی هم شیرینی و چای تعارف میکند. هربار که از جلو من رد میشود، صورتش را میبینم. لبخند یکریز روی لبهایش است. آرزو میکنم این لبخند برای همیشه روی لبهایش بماند. حالا انگار بابا و مامان هم خوشحال هستند. دوست دارم زودتر بروم از این دنیا، هرچه داشتند سر من باختند. اما من مثل موجودی هستم که دارد ذره ذره تمام میشود و هیچچیز، هیچچیز رفتهای هم در من دیگر برنمیگردد. وقتی میهمانها خواستند بروند، خواستگار آمد جلو و روبروی من ایستاد. موهایش را به یک طرف شانه کرده بود و بوی خوبی میداد. یاد آن تابستان کودکی افتادم، وقتی هنوز همهچیز را حس میکردم. دستوپایم جان داشت و میتوانستم بدوم. میتوانستم توی دشت بدوم و برکهها را ایستاده تماشا کنم. بوی آن موقعها را میداد. بوی بابابزرگ و مامان بزرگ را میداد انگار. بعد نشست و خیره به چشمهایم نگاه کرد. خیره نگاهش کردم. انگاری میدانستم، میفهمیدم که باید با او حرف بزنم. تمام وجودم را در چشمهایم جمع کرد. سعی کردم همهچیز را برایش شرح دهم، همه چیزمان را. خوب نگاهش کردم و تا توانستم تو دل با خودم حرف زدم و سعی میکردم حرفها را به کُدهای تصویری تبدیل کرده و به نگاه نافذش منتقل کنم.

یک روز مانده به عید

صبح، بابا خیلی زود بیرون رفت. مامان هم داشت تو آشپزخانه کاری میکرد و آبجی هم هنوز خواب بود. بابا با یک نان سنگگ برگشت. مامان نانها را گرفت و کیسه کوچکی را روی اُپن گذاشت. فکر میکرد نمیدانم. اما من قبلا آن کیسه را دیده بودم. مامان سینهریز و انگشتر طلایی را که مامان بزرگ به او داده بود را آن تو نگه میداشت. باز اشک آمد پشت پرده چشمم. پلکها را هم نهادم. بعد انگاری صدایی توی خانه پیچید. صدا کمی کِش آمد و فهمیدم که باز زنگ در را زدهاند. چشم باز کردم و بابا را دیدم که آرام به سمت در میرفت. در که باز شد من آن آقا را دیدم. انگاری یک جایی قبلا دیده بودمش. دیده بودمش. تمام سلولهای مغزم به جنبش افتاد. دیده بودمش. یکی یکی تصاویر جلوی چشمم جان گرفت. اولینبار چند سال پیش بود. وقتی هنوز به دبیرستان میرفتم. دیده بودمش که داشت با مستخدم مدرسه حرف میزد. مستخدم مدرسه خیلی غمگین بود، اما وقتی این آقا باهاش دست داد و رفت، خوشحال بود. داشت لبخند میزد. بار دوم وقتی دیدمش که خانه یکی از همسایهها آتش گرفته بود. داشتند گریه میکردند. این آقا را دیدم که با ماشین سفیدی آمد و رفت سراغ پدر خانواده، وقتی داشت میرفت، آنها دیگر آرام گرفته بودند. بار سوم وقتی دیدمش که برای اولینبار بستری شدم. اولین شبی بود که تا صبح توی بیمارستان میماندم. آن موقع مامان رفت از پذیرش چیزی بپرسد. همین آقا را دیدم که آمد کنار تخت بغل دستیام. سر بیمار را تراشیده بودند و منتظر بود که به اتاق عمل برود. اما همراهش خیلی ناراحت بود. مدام به پسر دلداری میداد. میدانستم کارشان گره خورده است، اما نمیدانستم به چه خاطر. همین آقا آمد و باهاشان حرف زد. بعد که رفت دیدم همراه مریض پاکت سفیدی را زیر تخت گذاشت. چند ساعت بعد آن پسر را برای عمل از اتاق خارج کردند و فقط خدا میداند که همراهش چقدر خوشحال بود و با چه وسواسی پاکت سفید را زیر بغل حمل میکرد.

با خودم گفتم حالا باید مرد لبخند بزند. لبهایش میجنبید و چیزهایی به بابا میگفت. برای لحظهای نگاهمان در هم خیره ماند. اما انگاری چیزی در نگاهش بود که آرامم میکرد. با خودم گفتم مرد حالا باید برود. چون همیشه بیخبر میآمد و زود میرفت. گفتم وقتی برود، بابا برمیگردد و لبخند میزند به من. مرد رفت و همین که بابا برگشت دیدم لبخند پهنی روی صورتش نشسته. یک بسته سفید را هم با وسواس داشت حمل میکرد. بسته را برد و روی اپن گذاشت و چیزی به مامان گفت. مامان شروع کرد به اشک ریختن. اشکهایش مثل وقتی که غصه میخورد نبود، مثل روزی بود که برای اولینبار مرا به مدرسه برد. وقتی خیلی خوشحال میشد اینطوری اشک میریخت. بعد یاد نگاه خواستگار آبجی افتادم و بعد نگاه آن مرد را به خاطر آوردم. دوست داشتم یکجوری نگاه خودم را هم ببینم. نگاه خودم، وقتی داشتم به چشمان خواستگار زل میزدم. بعد دیدم بابا رفت و لباس عوض کرد و خیلی تروتمیز شده بود و بیرون رفت. من خیره بودم به صفحه تلویزیون. حالا داشت جاده دیگری را نشان میداد. دوربین از یک خاکستان، دشت و بعد از مرغزاری گذشت و رسید به جادهای که دو طرفش را درختان سبز پُرپُشت و زیبا پوشانده بود. چقدر سرسبز بود. با خودم گفتم، چند وقت است، چند وقت است که تو هیچ جادهای نبودهام.