داستان کودک خلبان

از ویکی خیر
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ اکتبر ۲۰۱۶، ساعت ۱۲:۵۹ توسط Wikikhair (بحث | مشارکت‌ها) داستان کودک خلبان» را محافظت کرد ([ویرایش=فقط مدیران] (بی‌پایان) [انتقال=فقط مدیران] (بی‌پایان)))
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

نویسنده:احمد حسن زاده

پسر بچه، در همه درس‌ها نمرات عالی گرفت. حالا همه شرایطش برای ورود به مدرسه تیزهوشان آماده بود. لباس‌هایی کهنه به‌تن داشت و کفشی که زهوارش در رفته بود. اما لبخندی با شکوه بر لب داشت.

مدیر مدرسه از او پرسید: شغل پدرت چیست پسرم؟

ـ پدرم مرده.

ـ واقعا متاسفم، پس حتما با مادرت زندگی می‌کنی؟

ـ نخیر، او هم مرده. تنها زندگی می‌کنم.

مدیر لحظه‌ای به قد و قواره کوچک و نحیف پسر خیره شد. بغضی به آرامی داشت در گلویش شکل می‌گرفت.

ـ کجا زندگی می‌کنی پسرم؟

ـ توی خیابان، زیر یک پل.

ـ پس چطور، چطور توانستی در درس‌ها نمره بیاوری، چطور کتاب‌ها را خواندی؟

پسر از پنجره به حیاط اشاره کرد. پیرمردی عصا به دست، روی سکوی سیمانی نشسته بود و لبخندی مهربان به لب داشت. او یک معلم بازنشسته بود. روزی که بازنشسته می‌شد، تصمیم گرفته بود تمام دانش و تجربه‌اش را وقف بچه‌های بی‌خانمان کند تا سواد یاد بگیرند و از نعمت دانش بی‌بهره نمانند. او حالا چندین فرزند خوانده داشت که مهندس یا پزشک بودند و هر از گاهی به او سر می‌زدند.

مدیر پرسید: می‌خوای چه‌کاره بشی؟

پسر با قدرت گفت: می‌خوام خلبان بشم.

مدیر دوباره به جسم نحیف و لاغرش نگاه کرد. با خودش گفت هوش بالایی دارد اما جسمش برای خلبانی ضعیف است، باید از حالا فکری به‌حالش کرد. مرد خیری را می‌شناخت. او مدسه‌ای شبانه‌روزی داشت که وقف کودکان بی‌سرپرست بود. از پسر خواست که بنشیند. بعد همین‌طور که به پیرمرد درون حیاط نگاه می‌کرد، گوشی تلفن را برداشت تا به مدرسه شبانه‌روزی زنگ بزند.